loading...

تارنمای ادبی قلم طلایی1 - امیر نمازی

وب سایتی جامع و تمرین محور برای علاقمندان به داستان و نویسندگی

بازدید : 1660
پنجشنبه 17 ارديبهشت 1399 زمان : 21:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تارنمای ادبی قلم طلایی1 - امیر نمازی

تارنمای ادبی قلم طلایی1 - امیر نمازی

دیشب کارگاه ایده‌ی آزاد جامع 55 به انضمام تشریح فضای کلی معدن و موارد مرتبط به آن به پایان رسید. کارگاه سه ساعت به طول انجامید و در آن معدن را از ابتدا و دهانه‌ی ورودی تا انتها و نحوه‌ی کار معدن چی بررسی کردیم و سپس ایده هفته تشریح شد و کارگاه، با پرسش و پاسخ داستانی به پایان رسید. سعی کردم توضیحات هم به صورت صوتی باشد و هم مکتوب ( PDF راهنمای تصویری)، تا کارگاه جوی خسته کننده و دل آزار نداشته باشد.

عده دوستان قلیل بود اما ذوق و علاقه‌ی دوستان به یادگیری و فهم ایده و بحث، همه چیز را جبران می‌کرد. امیدوارم این شور و اشتیاق و پیگیری لحظه‌‌‌ای را همیشه داشته باشیم. در پایان، از پنج عزیزی که از ابتدا تا انتها با جدیت و علاقه حضور داشتند و گوش دادند و نوشتند، تشکر می‌کنم.

در پایان، می‌توانید نظراتتان را راجع به کارگاه و جوِ آن بیان کنید.

موفق و پیروز باشید.

تارنمای ادبی قلم طلایی1 - امیر نمازی

بازدید : 871
جمعه 11 ارديبهشت 1399 زمان : 9:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تارنمای ادبی قلم طلایی1 - امیر نمازی

تارنمای ادبی قلم طلایی1 - امیر نمازی

حتماً نامِ جملات قصار به گوش تان خورده و بسیاری از آن‌ها را در صفحات مجازی و روزنامه‌ها خوانده اید.

قصارها، گفته‌های کوتاه و پرمعنایی هستند که معمولاً در موضوعات اخلاقی، شکل و شیوۀ صحیح زندگی، مسائل مرتبط با موفقیت و پندهای پیش‌برندۀ زندگی انسان و... نوشته می‌شوند و در تمامی‌موارد، نقش یاری گونه و دست گیری دارند.

یکی از مهمترین خصوصیات آن‌ها، فشردگی و ایجازِ مفید است. نویسنده یا قصار نویس، در چندین کلمه و یا حتی در یک تا دو جمله، معانی مثبت و ارزشمند وسیعی را گنجانده و تحویل خواننده می‌دهد. همه می‌توانند قصار بنویسند اما باید قواعد مرتبط با آن را رعایت کنند؛ پند و اندرزدهی (با نصیحت اشتباه نگیرید)، کوتاهی و اختصار، کلمات تأمل‌برانگیز، راهگشایی و بازکردن قفل‌های نهفته زندگی، از قواعد و خصوصیات مهم آن هستند. نویسنده باید با هنرمندی تمام، تنها با استفاده از چند کلمه، دریای وسیعی از معانی را پیش روی خواننده بگذارد و تعابیر و تفاسیر زیادی را ایجاد کند؛ قطعاً هر نوشته‌‌‌ای که خارج از این چارچوب باشد را نمی‌توان به عنوان قصار تلقی کرد.

زبانِ قصارها، اکثراً ادبی است تا برای خواننده دل مشغولی و تفننِ کاذب ایجاد نکند و معنا به درستی منتقل شود، کلمات با سر و شکلی ادبی نوشته می‌شوند تا مخاطب را به فکر و تأمل بیندازند اما این ادبی نویسی، نباید آنقدر سخت و سنگین باشد که خواننده را به جای جلب توجه و تأمل، فراری دهد؛ نکته قابل توجه اینکه کلمات قصار، با مینیمال‌های زرد و سطحی مجازی (که بیشتر رنگ و بوی نصیحت و روحیات تلافی جویانه دارد)، نوشته‌های ساده و کوتاه، ضرب المثل، هجو و بذله‌های رایج تفاوت‌های بسیاری دارد و نمی‌توان هر نوشته‌‌‌ای را قصار دانست و تحویلِ خواننده داد...!

قصارها اسامی‌دیگری نیز دارند و می‌توان به گزین گویه، کلام قصار و قطعۀ تفکر اشاره کرد؛ قصار غیر پارسی، می‌توانند با دقت، علاقه و هنرمندی مترجم رنگ و بوی جذاب تری بگیرد و خوانندگان زیادی را به گردِ خود جمع کند. اهمیتِ ترجمۀ صحیح آنقدر زیاد است که ممکن است برخی قصارها، با ترجمۀ بد، قدرت پند دهی خود را از دست بدهند و به مشتی کلمۀ ساده تبدیل شوند!!!

قصارها با یک جستجوی ساده قابل دسترس هستند اما به عنوان حسن ختام و تکمیل بحث، به چند مورد بسنده می‌کنیم:

1. نویسنده‌ چاره‌ای جز نوشتن ندارد!

2. دیکتاتور همیشه تنهاست!

3. نه مرگ آنقدر ترسناک است و نه زندگی آنقدر شیرین که آدمی‌پای برشرافت خود گذارد. (حضرت علی (ع))

4. سه جمله برای موفقیت:

دانستن بیش از دیگران- کار کردن بیش از دیگران انتظار کمتر از دیگران. (ویلیام شکسپیر)

5. اگر طلب دشمن هستی خود را از دوستانت برتر بدان ولی اگر دوست می‌خواهی بگذار دوستانت خود را از تو برتر بدانند. (دیل کارنگی)

6. وقتی برنده میشوی، نیازی به توضیح نداری! .... وقتی می‌بازی نباید آنجا باشی که توضیح دهی!ا (آدولف هیتلر)

7. هیچگاه در دنیا خود را با دیگران مقایسه نکن! که اگر چنین کنی به خود توهین کرده ای! (آلن سترایک)

8. برنده شدن همیشه به این معنی نیست که اولین باشی، بلکه بدین معنی است که بهتر از قبل عمل کرده باشی! (بونی بلیر)

9. من نخواهم گفت که هزار بار اشتباه کرده ام! بلکه خواهم گفت: هزار راه پیدا کرده ام که نتیجه نادرست خواهد داد! (توماس ادیسون)

10. قبول کنید که هرکسی خطرناک است و قبول کنید که هیچکس خیلی خطرناک! نیست! (آبراهام لینکلن)

11. اگر کسی بگوید که هرگز در زندگیش استباه نکرده است بدین معنی است که هرگز سعی نکرده است چیز چدیدی را آزمایش کند! (آلبرت انیشتین)

12. تردیدها به ماخیانت می‌کنند تا به آنچه لیاقتش را داریم نرسیم...! (شکسپیر)

13. چهارچیز را هیچگاه نشکنید: اعتماد، قول، رابطه و قلب! زیرا اینها وقتی می‌شکنند، صدایی ندارند ولی درد زیادی دارند! (چارلز)

14. اگر بخواهید دائم درمورد انسانها قضاوت کنید، هرگز فرصت دوست داشتن آنها را نخواهید داشت! (مادر ترسا)

15. در روزگاری که لبخند آدمها بخاطر شکست توست ، برخیز تا بگریند آدمها. (کوروش کبیر)

16. شاید چشم‌های ما نیاز داشته باشند که گاهی با اشک‌های‌مان شسته شوند،
تا بار دیگر زندگی را با نگاه شفاف‌تری ببینیم. (الکس تان)

17. هیچ می‌دانی فرصتی که از آن بهره نمی‌گیری ،آرزوی دیگران است. (جک لندن)

18. آدم فقیر حق بی شعور بودن و احمق بودن را ندارد . " لاروشفوکولد "


امیر نمازی / برگی از مدرسۀ خلاق ایده داستان / دهم اردیبهشت 1399


بازدید : 638
جمعه 11 ارديبهشت 1399 زمان : 9:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تارنمای ادبی قلم طلایی1 - امیر نمازی

تارنمای ادبی قلم طلایی1 - امیر نمازی

نخ‌های زیر را بخوانید و ادامه اش را در چند خط بنویسید...

1. مرد طبقه‌ی پایینی، دائم الخمری بود که چک جعل می‌کرد...

2. وقتی شیفت شب تمام شد...

3. حمله‌ی دیگری ترتیب داده بود...

4. شانه‌هایش را بالا انداخت و غضب کرده، گفت...

5. اهمیت نداشت که ترمز ندارم...



بازدید : 661
جمعه 11 ارديبهشت 1399 زمان : 9:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تارنمای ادبی قلم طلایی1 - امیر نمازی

تارنمای ادبی قلم طلایی1 - امیر نمازی

گربه زیر باران - ارنست همینگوی

تنها دو آمریکایی در هتل بودند. هیچ‌کدام از آدم‌هایی را که توی پلکان، در سر راه خود به اتاق‌شان یا موقع برگشتن از آن، می‌دیدند نمی‌شناختند. اتاق‌شان در طبقۀ دوم رو به دریا بود. اتاق در عین حال رو به باغ ملی و بنای یادبود جنگ قرار داشت. توی باغ ملی نخل‌های بلند و نیمکت‌های سبز دیده می‌شد. هوا که خوب بود همیشه یک نقاش با سه‌پایه‌اش در آنجا حضور داشت. نقاش‌ها از نحوه‌ای که نخل‌ها قد کشیده بودند و از رنگ‌های براق هتل‌های رو به باغ ملی و دریا خوش‌شان می‌آمد ...

... ایتالیایی‌ها از راه دور می‌آمدند تا بنای یادبود جنگ را ببینند. بنای یادبود از برنز ساخته شده بود و زیر باران برق می‌زد. باران می‌بارید. آب باران از نخل‌ها چک‌چک می‌ریخت. آب توی چاله‌های جاده‌های شنی جمع شده بود. دریا زیر باران به صورت خطی طویل به ساحل می‌خورد و می‌شکست و روی ساحل، لغزان به عقب بر می‌گشت تا باز به صورت خطی طویل بشکند. اتومبیل‌ها از میدان کنار بنای یادبود جنگ رفته بودند. در طرف دیگر میدان، در آستانۀ در کافه، پیشخدمتی ایستاده بود و به میدان خالی نگاه می‌کرد.

خانم امریکایی پشت پنجره ایستاده بود و بیرون را نگاه می‌کرد. بیرون، درست زیر پنجرۀ اتاق آن‌ها، گربه‌ای زیر یکی از میز‌های سبز آبچکان قوز کرده بود. گربه سعی می‌کرد خودش را جمع کند تا آب رویش نریزد.

زن امریکایی گفت: «می‌رم پایین اون بچه گربه رو بیارم.»

شوهرش، از روی تخت، از روی تعارف گفت: «من این کارو می‌کنم.»

- «نه، من می‌آرمش. بچه گربۀ بیچاره اون بیرون داره سعی می‌کنه زیر میز خیس نشه.»

شوهر به مطالعه ادامه داد، دراز کشیده بود و روی دو بالشی که در پای تخت قرار داشت لم داده بود.

گفت: «خیس نشی.»

زن از پلکان پایین رفت و صاحب هتل بلند شد ایستاد و جلو زن که از دفتر بیرون می‌رفت تعظیم کرد. میزش در انتهای دفتر قرار داشت.

پیرمرد بود و قد بلندی داشت. زن گفت: «بارون می‌آد.» از صاحب هتل خوشش می‌آمد.

- «آره، آره، خانوم. هوا بده. هوای خیلی بدی‌یه.»

مرد پشت میزش در انتهای اتاق کم‌نور ایستاده بود. زن از او خوشش می‌آمد. از رفتار بسیار جدی او در مقابل هر شکایتی خوشش می‌آمد. از وقارش خوشش می‌آمد. از شیوه‌ای که به او خدمت می‌کرد خوشش می‌آمد. از احساسی که او در مقام صاحب هتل بودن داشت خوشش می‌آمد. از چهرۀ سالخورده و جدی او و از دست‌های بزرگش خوشش می‌آمد.

زن، با احساس علاقه به صاحب هتل، در را باز کرد و بیرون را نگاه کرد. باران تندتر می‌بارید. مردی با شنل لاستیکی از توی میدان خالی به طرف کافه می‌رفت. گربه می‌بایست جایی طرف راست باشد. شاید بهتر بود از زیر لبۀ پیش آمدۀ بام‌ها حرکت می‌کرد. همان‌طور که توی آستانۀ در ایستاده بود چتری پشت سرش باز شد. خدمتکاری بود که اتاق‌شان را تمیز می‌کرد.

خدمتکار لبخند زد و به ایتالیایی گفت: «نباید خیس بشین.» البته صاحب هتل او را فرستاده بود.

زن همراه خدمتکار که چتر را بالای سرش گرفته بود توی راه شن‌ریزی شده پیش رفت تا زیر پنجرۀ اتاق‌شان رسید. میز همان جا بود و رنگ سبز براقش با آب باران شسته شده بود اما گربه رفته بود. زن ناگهان دلش شکست. خدمتکار سر بالا برد و به زن نگاه کرد.

- «چیزی گم کرده‌ین، خانوم؟»

زن امریکایی گفت: «اینجا یه گربه بود.»

- «یه گربه؟»

خدمتکار خندید: «یه گربه؟ یه گربه زیر بارون؟»

زن گفت: «آره، زیر این میز.» و بعد گفت: «وای، خیلی می‌خواستمش. دلم یه بچه گربه می‌خواست.»

وقتی زن به انگلیسی حرف زد چهره ی خدمتکار در هم رفت.

گفت: «بیایین برین، خانوم. باید برگردیم تو. شما خیس می‌شین.»

زن امریکایی گفت: «گمونم درست می‌گین.»

از راه شن‌ریزی شده برگشتند و از در گذشتند. خدمتکار بیرون ایستاد تا چتر را ببندد. خانم امریکایی که از دفتر می‌گذشت صاحب هتل از پشت میزش تعظیم کرد. زن در گوشۀ دلش احساس کوچکی و سرافکندگی کرد. صاحب هتل سبب شد که او خودش را کوچک و در عین حال مهم احساس کند. از پلکان بالا رفت. در اتاق را باز کرد. جورج روی تخت بود، مطالعه می‌کرد.

مرد کتاب را زمین گذاشت، گفت: «گربه رو گرفتی؟»

- «رفته بود.»

مرد که خستگی چشمانش را در می‌کرد، گفت: «عجیبه، کجا رفته؟»

زن روی تخت نشست.

گفت: «خیلی می‌خواستمش. نمی‌دونم چرا ان‌قدر می‌خواستمش. من اون بچه گربه‌ی بیچاره رو می‌خواستم. شوخی نیست که آدم یه بچه گربه ی بیچاره زیر بارون باشه.»

جورج باز مطالعه می‌کرد.

زن پیش رفت، جلو آینۀ میز آرایش نشست و توی آینۀ دستی به خودش نگاه کرد. نیمرخش را بررسی کرد، البته از یک طرف و بعد از طرف دیگر. سپس پشت سر و گردنش را برانداز کرد.

زن باز به نیمرخش نگاه کرد و گفت: «به نظر تو این فکر خوبی نست که بذارم موهام بلند بشه؟»

جورج سر بالا کرد و پشت گردن زن را دید که مثل پسرها کوتاه شده بود.

- «من همین طور که هست دوست دارم.»

زن گفت: «من که ازش خسته شده‌م. از اینکه

شکل پسرها شده‌م. خسته شده‌م.»

جورج توی تخت جا‌به‌جا شد. از وقتی زن شروع به صحبت کرده بود چشم از او برنداشته بود.

گفت: «همین طوری خیلی قشنگی.»

زن آینه را روی میز آرایش گذاشت و پشت پنجره رفت، بیرون را نگاه کرد. داشت تاریک می‌شد.

زن گفت: «دلم می‌خواد موهامو محکم و صاف بکشم و یه گره بزرگ پشت سرم کنم و حسش کنم. دلم می‌خواد یه بچه گربه داشتم روی دامنم می‌نشوندم و وقتی نازش می‌کردم خرخر می‌کرد.»

جورج از روی تخت گفت: «اهه؟»

- «و دلم می‌خواد پشت یه میز بشینم و توی ظرف نقره ی خودم غذا بخورم و دلم می‌خواد شمع هم سر میز روشن باشه. و دلم می‌خواد بهار بشه و دلم می‌خواد موهامو جلو آینه بروس بزنم و دلم یه بچه گربه می‌خواد و دلم یه لباس نو می‌خواد.»

جورج گفت: «در دهن تو بذار برو یه چیزی بخون.» و باز مشغول مطالعه شد.

زن از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. در این وقت هوا کاملا تاریک شده بود و هنوز روی درختان باران می‌بارید.

زن گفت: «چه کار کنم، دلم گربه می‌خواد. دلم گربه می‌خواد. دلم گربه می‌خواد. حالا که موهام بلند نیست و هیچ تفریحی ندارم یه گربه که می‌تونم داشته باشم.»

جورج گوش نمی‌داد. کتابش را مطالعه می‌کرد. زن از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد، چراغ‌های میدان روشن شده بود.

یک نفر در زد.

جورج سرش را بلند کرد، گفت: «بیایین تو.»

خدمتکار توی درگاه ایستاده بود. یک گربۀ گل‌باقالی بزرگ را محکم به بدنش گرفته بود، گربه در راستای تنش آویزان بود.

گفت: «معذرت می‌خوام. صاحب هتل از من خواهش کرد این گربه رو برای خانوم بیارم.»

ارنست همینگوی

برگردان: احمد گلشیری

منبع کتاب « بهترین داستان‌های کوتاه ارنست همینگوی »

بازدید : 589
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 3:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تارنمای ادبی قلم طلایی1 - امیر نمازی

تارنمای ادبی قلم طلایی1 - امیر نمازی

نخ‌های زیر را بخوانید و ادامه دهید...

۱. آخرین فشنگ را توی خشاب گذاشت و...
۲. پس از اینکه مدتی باهم تنها بودیم، نیم نگاهی کرد و گفت...
۳. خودش کوتاه قد و خرفت بود و...



بازدید : 689
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 3:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تارنمای ادبی قلم طلایی1 - امیر نمازی

داستان کوتاه طلاق

اثر: آیزاک باشویس سینگر / برگردان: مرضیه ستوده

بسیاری از دعواها و پرونده‌های طلاق در دادگاه پدرم حل و فصل می‌شد. دادگاه، همان اتاق نشیمن خانه‌ی ما بود که پدرم، نسخه‌هایی از تورات و کتاب‌های مذهبی‌اش را در صندوقی قدیمی‌نگه‌ می‌داشت. من، پسر خاخام و پیشوای محل، هیچ فرصتی را برای شنیدن دعوای متقاضیان طلاق از دست نمی‌دادم. چرا و چطور یک مرد و همسرش که اغلب پدر و مادر بچه‌هایی هم بودند، ناگهان تصمیم می‌گرفتند با هم غریبه شوند؟ به ندرت من جواب قانع کننده‌ای شنیدم.

پدرم هیچ‌گاه همان اول، اقدام قانونی نمی‌کرد و تمام سعی و توانش را برای مصالحه و آشتی به کار می‌برد. و همیشه با دستیارش یعنی مادرم، شور و مشورت می‌کرد. در واقع، طرفین دعوا اول می‌آمدند نزد مادرم و بعد پدر، از تلمود و کتاب آسمانی نقل قول می‌کرد: هنگامی‌که مردی اولین همسر خود را طلاق دهد، بارگاه الهی و ستون‌های محراب به لرزه درمی‌آید. وقتی من پسر بچه بودم بیت المقدس دو هزارسال بود که به لرزه درآمده و تخریب شده بود. درست مثل آپارتمان ما در شماره‌ ده خیابان کروشمالنا. ستون‌های محراب، بیت المقدس، کاهن‌ها، قربانی‌ها، تو خانه‌ی ما واقعی‌تر از اخبار روزنامه‌ی ییدیش بود. یک بار زنی که برای طلاق آمده بود، فریاد زد:‌‌‌ای خاخام عزیز! اگر ستون‌های محراب می‌دانستند که من چی می‌کشم از دست این ظالم، یک دفعه صبح می‌لرزید یه دفعه شب.

زوجی که این بار آمده بودند به خانه‌ی ما، از محله‌ی ما نبودند مال خیابان تاوردا بودند. یک مغازه هم توی بازار داشتند. هیچکدام بیش از سی سال نداشتند. شوهر، یک کت بلند پوشیده بود با یک کلاه کوچک و یک پیراهن یقه باز بدون کروات. از زیر جلیقه‌اش پیراهنش زده بود بیرون. قد بلند، با دماغی خمیده و ریشی که به زردی می‌زد. چشم‌هاش هم به نظرم زرد بود. مرد خوبی به نظر می‌آمد اما دانشگاهی یا طلبه نبود. گفت که مغازه‌ی اجناس دست دوم دارد. زن‌اش امروزی به نظر می‌آمد. سرش را نپوشانده بود. یک دستمال روی سرش بود برای احترام به خاخام. کفش‌های پاشنه بلند پاش بود و دامنش فقط تا وسط زانوش می‌رسید و یک کمربند براق مشکی با قلابی فلزی، تنگ بسته بود. چشم‌های درشت خاکستری داشت، دماغی استخوانی و دهانی گشاد. به نظرم حالتش دخترانه بود. مغرور و شکار از این‌که مشکلات خصوصی‌اش را به محکمه‌ی خاخام آورده.

وقتی پدرم پرسید برای چه آمده‌اند و مشکل‌شان چیست، مرد جوان به همسرش گفت: تو گفتی باید برویم پیش خاخام، من که نگفتم حالا خودت اول بگو.

زن با صدای بلند و لحنی قاطع گفت: خاخام اعظم، ما برای طلاق آمده‌ایم.

پدرم همواره به پیروی از عرف و عادت، برای دوری از افکار گناه آلود از نگاه کردن به زن خودداری می‌کرد، بخصوص زن شوهردار. اما این‌بار نظری انداخت و یک لحظه زن را نگاه کرد. با دست چپ، ریش حنایی‌ رنگ‌اش‌ را گرفت و با دست راست، ترمه‌ی متبرٌک روی میز را لمس کرد. لمس ترمه، سمبل و نشان پناه بردن به خداست.

پرسید: طلاق؟ چند وقت است ازدواج کرده‌اید؟

شوهر جواب داد: بیش از پنج سال است. یک هفته بعد از عید‌هانوکا می‌شود شش سال.

پدرم گفت: طلاق مسئله‌ی ساده‌ای نیست، آسان نگیردش. به گفته‌ی تلمود هنگامی‌که مردی اولین همسرش را طلاق دهد، ستون‌های محراب به لرزه درمی‌آید.

زن با لحنی مصمم گفت: خاخام اعظم، همه‌ی این‌ها را می‌دانم. اما ما نمی‌توانیم با هم زندگی کنیم.

پدرم پرسید بچه دارید؟

شوهر داد کشید: سه تا دختر کوچولوی قشنگ. بزرگه هنوز چهارسالش نشده.

پدرم سئوال کرد: به چه دلیل می‌خواهید جدا شوید، مشکل چیست؟

بعد از سکوتی طولانی، زن گلویش را صاف کرد و انگار کلماتی که می‌خواست به زبان بیاورد، گیر می‌کرد گفت: خاخام اعظم، شوهر من یک احمق است.

پدرم ابروهاش را داد بالا و با چشم‌های آبی‌ش، مات نگاه کرد. قیاقه‌اش کمتر از من متعجٌب نبود از این جواب. بعد از لختی گفت: حضرت سلیمان یکی از داناترین مردان عالم، در ضرب‌المثل‌هاش آورده که گناه‌کار، احمق است. هیچ حماقتی بالاتر از ضدٌیت با خدا و فرمان خدا نیست. در بخش اول آمده که ترس از خداوند، آغاز آگاهی ست. و احمق‌ها از دانش و آگاهی بیزارند. چنانچه می‌بینید تمام انسان‌های شرور، احمق‌اند. پناه بر خدا، اما شوهر شما اصلاً شرور به نظر نمی‌آید.

مرد جوان چشم‌هاش پر از خنده و شیطنت شد گفت: خاخام اعظم، او خودش شریر است.

پدرم برگشت به طرف مرد جوان گفت: این حرف را نزن. خشم هم حماقت است. حضرت سلیمان در سروده‌هاش گفته : خشم در سینه‌ی احمق‌ها خانه دارد.

زن گفت: خاخام بزرگوار، احمق‌های پاک و خوش طینت هم هستند.

پدرم جواب داد: نه، سرشت خوب از عقل و دانایی است.

پدر چند آیه‌ی دیگر از انجیل و تلمود نقل قول کرد. مرد جوان گویی غیر مستقیم از این حرف و حدیث‌ها دل و جرآت پیدا کرده بود، یکهو گفت: خاخام عزیز، این همیشه منتظر فرصت است تا اسم روی من بگذارد. تا من دهانم را باز ‌کنم یک چیزی بگویم مسخره می‌کند. جلوی مشتری‌ها خیط‌‌‌ ام می‌کند. اگر من بگویم روز است بلافاصله می‌گوید نه خیر شب است. بد زبان است. چه جوری آدم می‌تواند با این زبان تند و تیز زیر یک سقف سر کند؟ بدبخت و بیچاره‌ام کرده. عذابم می‌دهد. خیلی وقت است که زندگی‌مان جهنم است.

پدرم پرسید: گفتی سه تا بچه دارید؟

شوهر جواب داد: بله. یکی از یکی قشنگ‌تر، هر سه تاشان شیرین و مامانی‌اند. و تا آدم نگاهشان ‌کند، روح آدم تازه می‌شود. اما چه فایده، وقتی زن به شوهرش حرف‌های زشت می‌زند و به او بی احترامی‌می‌کند خب بچه‌ها هم یاد می‌گیرند. بچه چی می‌داند وقتی مادرعزیزشان بگوید ددی چلمن است، بچه‌ها همان را تکرار می‌کنند.

پدرم گفت این کار غلط است. در کتاب اصول آمده‌، زن درستکار شوهرش را عزیز می‌دارد و حرمت می‌گذارد. در دعای خیر" بانوی شجاع" در عید سبت، تمام یهودی‌ها این دعا را می‌خوانند: خدا مرد را حفظ کند و از شیطان دور بدارد و به زبان زن، مهر و عطوفت عطا فرماید.

زن، شاکی گفت: خاخام ، شما همه‌اش به او گوش می‌کنید چرا به من گوش نمی‌کنید.؟

پدرم با اطمینان گفت: به شما هم گوش می‌کنم. وظیفه‌ی من است که به هر دو طرف گوش کنم. حالا بفرمایین شما بگویید.

" خاخام بزرگوار، شوهرم بیش از حد ساده لوح است. ابله است. توی کله‌اش همان‌قدر شعور دارد که من توی لنگه کفش‌ام. وقتی آدم مغازه دارد باید مشتری شناس باشد که کی می‌آید جنس بخرد و کی می‌آید که فقط گشت بزند و الکی اجناس را دستمالی کند و گند بزند به مغازه. یک عالم از این مشتری‌ها هستند، از این مغازه به آن مغازه می‌روند چون کار دیگری ندارند. من تا نگاه کنم، فورا می‌شناسم و زود دست به سرشان می‌کنم. ولی این کله پوک، یک عالم وقت می‌ایستد به حرف زدن باهاشان. آن‌وقت وقتی یک مشتری‌ی واقعی می‌آد باید هی منتظر شود و گوش کند به دری وری‌ها بعد خسته شود بگذارد برود. ما با هم قرار گذاشتیم که من به او علامت بدهم. وقتی یک مشتر‌ی‌ی مردم آزار آمد، من شانه‌ام را روی موهام همچین کنم تا شوهرم بفهمد و دیگر محل آن مردم آزار نگذارد. ولی انگار او اصلاً توجه ندارد، به هیچی دقت ندارد. یک مثل است می‌گویند هر زنی نه پیمانه دارد برای حرف زدن. شوهر من حتما هجده پیمانه دارد. یک زن داشت بهش می‌گفت که عید فصح سه سال پیش چه جور نان فطیر درست کرده و آقا هم یک ساعت با آب و تاب از پودینگ نشاسته‌ی عمه یاشاناش تعریف می‌کرد. آن‌وقت اول ماه که می‌شود من باید اجاره خانه بدهم. باید بروم از نزول خور با بهره‌ی بالا پول قرض کنم. راست می‌گویم یا نه؟"

وقتی زن حرف می‌زد، شوهرش با عشق و علاقه چشم دوخته بود به او. حتی به من هم لبخند زد. به پسر خاخام. به نظرم آمد که انگار از این استهزا کیف هم کرده است و حتی از توهین‌ها هم بدش نیامده. فکر کنم حق با زن باشد. او احمق است.

پدرم گفت: جوان، فراموش کردم اسم‌ات را بپرسم.

مرد جواب داد: اسم من اشموئیل مایر است. اما همه من را اشمیکل صدا می‌زنند. در واقع من سه تا اسم دارم. اشموئیل و مایر و آلتر، اسم سوم را وقتی دو ساله بودم رویم گذاشتند وقتی مخملک گرفته بودم و --

من هیچوقت ندیده بودم که پدرم حرف کسی را قطع کند ولی این‌بار نگذاشت مرد جمله‌اش را تمام کند و پرسید: آقای اشمیکل، در برابر شکایت‌های همسر‌ت چه داری بگویی؟

" چی دارم بگویم در مقابل او؟ خانم زبان شسته رفته‌ای دارد و هر کسی را بخواهد می‌تواند قانع کند که حق با اوست. من ساده‌ام. نمی‌توانم فکر آدم‌ها را بخوانم. من از کجا بدانم که مشتری آمده برای خرید یا آمده گشت بزند، روی پیشانی‌اش که ننوشته. در خانه‌مان من یادگرفتم وقتی کسی حرف می‌زند تو گوش کن. و وقتی دارم به یک نفر گوش می‌کنم نمی‌توانم ببینم زن‌ام شانه‌اش را به سرش اینطور کند. یک بار علامت‌مان این بود که او سرفه کند. ولی خب آدم چطور بداند که او دارد علامت می‌دهد یا واقعا شاید سرفه‌ا‌ش گرفته. توی زمستان و برف و سرما خب همه سرفه می‌کنند من از کجا بدانم. درست بعد از تعطیلات عید بود ما برای بچه‌ها نرم کننده‌ی گلو خریدیم اما آن‌ها همینطور سرفه می‌کنند. اما حقیقت این است که همسر من، سالکا اسمش است، با خلق بد به دنیا آمده. مادرش خدا بیامرز، به من گفت سالکا از نوزادی‌اش همینطور گریه می‌کرد. یک خشم بی خود، مدام درونش را می‌سوزاند. باید بریزد سر یکی. ما سه تا دخترکوچولوی گل داریم. تمام مدت سرشان جیغ می‌کشد. اگر کوچکترین کاری کنند که خوشش نیاید آن‌ها را می‌زند و ویشگون می‌گیرد. برای اینکه یک بچه‌ی کوچولو را بزنی باید قلب‌ات از سنگ باشد."

در باز شد، مادرم با رنگ و روی پریده سرش را داخل کرد و به زن گفت: خوبست بیایی پیش من تو آشپزخانه.

سالکا پرسید: خانم من را صدا کردند؟

" بله اگر خودت خواستی. امیدوارم راحت باشی"

" بله خانم. یک دقیقه . آمدم. من خوب می‌دانم که وقتی من از این‌جا بروم خاخام حرف‌های بدی در باره‌ی من خواهد زد اما من اصلاً اهمیت نمی‌دهم من باید خودم را از دست این مردک ابله خلاص کنم من ترجیح می‌دهم بروم سینه‌ی قبرستان، اما با این بی‌کله زندگی نکنم" و رفت تو آشپزخانه.

* * *

من دلم پر می‌زد بروم تو آشپزخانه و به حرف‌های آن‌ها گوش کنم اما می‌ترسیدم مادرم سرم داد بزند. هم پدر هم مادر، هر دو بارها هشدار داده بودند وقتی طرفین دعوا می‌آیند خانه‌ی ما، گوش نایستم. پدرم ممکن بود شرط و شروطش یادش رود اما مادرم حافظه‌ی خوبی داشت.

ماندم در اتاق دادگاه پدر، اشمیکل گفت: " همسرم باهوش‌ست، زیبا و جذاب‌ست اما خیلی تلخ است. چون خرج زندگی به سختی درمی‌آد همیشه ناامید و مآیوس است. چند قدم بالاتر از ما یک مغازه‌ی دیگر است مثل مغازه‌ی ما. لول می‌زند مشتری. صاحب‌اش پول از سرش بالا می‌رود. حقیقت این است که عصبانیت و اخلاق سالکا، مشتری را فراری می‌دهد. تو شغل ما، هر کی می‌آد خرید، چانه می‌زند هر چقدر هم ما قیمت را پایین بگوییم باز چانه می‌زند. مشتری می‌خواهد با ما معامله کند و نصف قیمت بخرد. چه کسانی می‌آیند جنس دست دوم بخرند؟ آن‌هایی که می‌خواهند یک چیزی گیرشان بیاد و حداقل را بدهند. رقیب من، زن فهمیده‌ای دارد. همیشه یک لبخند روی لبش است. اگر من به زن‌ام بگویم با مشتری‌ها دوستانه رفتار کن با خشونت به من حمله می‌کند. نگاهش مثل چاقو تیز و برٌنده است. گاهی فکر می‌کنم ملائک خلقت اشتباه کرده‌اند او باید مرد می‌شده. حالا هر چی که اوضاع خوبی نیست."

پدر گفت: صلح و آرامش، موفقیت‌آمیز است. اگر شما هر دو بتوانید با هم در صلح و صفا...

من دیگر مشتاق نبودم بشنوم که اگر این زوج در صلح و صفا زندگی کنند چی می‌شود این شد که رفتم طرف آشپزخانه. گوشه‌ای ایستادم به امید این‌که مادرم در نور مرده‌ی چراغ نفتی متوجه من نمی‌شود. یک کتاب قصه روی چارپایه جاگذاشته بودم. گوش‌هایم را تیز کرده بودم و وانمود می‌کردم که دارم کتاب می‌خوانم. دلم می‌خواست گفت و واگفت مردم را بشنوم. کنجکاو بودم ببینم، حالت بیان دعوا، التماس‌ها، عذر و بهانه آوردن در برابر خطاها و بعد چطور قضایا را به نفع خودشان می‌چرخاندند، برایم عجیب بود. شنیدم زن داشت می‌گفت: خانم جان، شوهرمن یک احمق است. و هیچ چاره‌ای هم براش نیست. جایی خوانده‌ام، روزی که حضرت مسیح بیاید همه‌ی بیماران را شفا می‌دهد اما احمق‌ها همانطور احمق می‌مانند. چرا این جوری است خانم جان؟

مادرم جواب داد: خیلی ساده‌ست. آن‌هایی که بیمارند خودشان می‌دانند که بیمارند، نزد خدا دعا می‌کنند که شفا پیدا کنند. ولی احمق چون فکر می‌کند باهوش و داناست پس دعا هم نمی‌کند که شفا پیدا کند و همانطور در حماقت خودش می‌ماند.

"با طلا باید نوشت این جمله را. مادر بزرگ من هم همین را می‌گفت. می‌گفت جایی که دعا و تورات باشد فهم و شعور هم هست. اما این از همان صبح که چشم‌اش را باز می‌کند قبل از این‌که دعای صبح بخواند شروع می‌کند مزخرف گفتن. بهش می‌گویم چه عجله‌ایست؟ تازه روز شروع شده، تا شب وقت داری میمون بازی درآوری. دوست دارد خواب‌هایش را تا آخر تعریف کند. خب من هم خواب می‌بینم اما تا چشم‌ام را باز می‌کنم یادم می‌رود. خواب‌هاش هم مثل خودش مسخره‌ست از خواب پریده می‌گوید خواب دیدم یک نمکدان قورت داده‌ام فقط یک دیوانه و روانی از این خواب‌ها می‌بیند. خدا من را ببخشد برای حرف‌هایی که می‌زنم اما شوهر من حتی پوتین‌هاش هم احمق و عوضی و مسخره‌ست.

مادرم پرسید: پوتین‌هاش؟

" بله، پوتین‌هاش. عجیب نیست؟ یک بار من خوب به پاهاش نگاه کردم و گفتم یک جفت پوتین احمق ِ مسخره. ببخشید خانم، می‌دانم خودم هم دارم مثل احمق‌ها حرف می‌زنم. وقتی آدم شش سال با یک احمق زندگی کند خودش هم به مرور زمان قاطی می‌کند. یک مرد باهوش فهمیده، لباس پوشیدنش هم برازنده‌ست."

مادرم گفت: سالکا ببخشید ولی این همه نفرت از مرد خوب نیست نه برای روح نه برای جسم. خدای نکرده مریض‌ات می‌کند. این نفرت روی سلامتی‌ات اثر بد می‌گذارد.

"شما درست می‌فرمایید. هزار مرتبه درست می‌فرمایید. اما من از او نفرت ندارم، به من هیچوقت بدی نکرده و می‌دانم دست خودش نیست. اما وقتی شروع می‌کند به حرف زدن و تعریف کردن از من، دلم آشوب می‌شود. جلوی مردم خجالت می‌کشم باهاش بروم این ور آن ور."

من تصمیم گرفتم برگردم پیش مردها، کنجکاو بودم ببینم پوتین‌های احمق اشمیکل چه شکلی است. اشمیکل حالا پشت میز نشسته بود و پاهاش پیدا نبود. شنیدم داشت می‌گفت: "همه چی را واگذار کرده‌ام به سالکا. مغازه، اجناس همه مال اوست اما با سه تا بچه‌ی قد و نیم قد، چطور می‌تواند به همه چی رسیدگی کند. خودش اینطور خواسته. من یک لقمه نان خودم را درمی‌آورم و برای خرجی‌ی بچه‌ها هم هرچقدر بتوانم کمک می‌کنم. و حالا می‌گوید فقط عید به عید سبت من می‌توانم بروم آن‌جا و بچه‌ها را ببینم. من پیش پیش می‌دانم چقدر دلم برایشان تنگ می‌شود."

"آقای اشمیکل نمی‌دانم قانون الهی برای شما روشن است یا نه. شما وقتی جدا شوید، مجاز نیست با هم زیر یک سقف باشید"

" برای چی؟"

"قانون است. مرد و زنی که با هم زندگی کرده‌اند به هم عادت‌هایی دارند، وسوسه و کشش به طرف هم بیشتر است و اگر زن دوباره ازدواج کرده باشد، گناه کبیره است."

" خاخام اعظم، پس من بچه‌هام را چطوری ببینم؟ هر خانه‌ای سقفی دارد و توی زمستان هم نمی‌توانم آن‌ها را ببرم بیرون."

" باید حتما شخص دیگری هم حاضر باشد. این طبیعت آدم است که در محضر خدا خجالت نمی‌کشد اما جلوی دیگری ملاحظه می‌کند."

من دست‌هام را کرده بودم توی جیب کت‌ام و با پول توجیبی‌‌ام بازی می‌کردم. روزی یک گروشن قبل از این‌که بروم مدرسه می‌گرفتم. از جیب‌ام درش آوردم یکهو قل خورد رفت زیر میز. چهار دست و پا رفتم زیر میز و پوتین‌های اشمیکل را دیدم. زیر نور روشن چراغ سقفی دیدم پوتین‌هاش کثیف، گلی و بی‌اندازه بزرگ و بی‌قواره بود. از چرم زمخت و بی‌ریختی بود و بغل‌هاش پت و پهن و پاشنه‌هاش ساییده شده بود. به نظرم آمد که بوی تاپاله‌ی اسب می‌دهد. بله واقعا من هم گفتم یک جفت پوتین احمق.

پدرم خم شد و پرسید: چیزی گم کردی؟ از خنده خودم را نگه داشتم و گفتم پیدا کردم، پول‌ام افتاده بود.

وقتی بلند شدم، اشمیکل گفت: پول پیدا کردی؟

"مادرم داده"

" صبر کن. این روزها چی می‌توانی با یک گروشن بخری بیا من یک کوپک بهت بدهم."

"آقای اشمیکل پول به او ندهید. این رسم شهرهای بزرگ است که هر روز به بچه‌ها پول بدهند. وقتی ما در تومازوف بودیم از این خبرها نبود. هنگامی‌که یتورا، پدرزن موسی به موسی در بیابان اندرز می‌‌داد، می‌گفت: مردان حقیقت‌جو، خدا ترس‌اند و از آزمندی و حرص بیزارند. آن‌هایی که پول دوست‌‌اند به سرعت رباخوار می‌شوند. خیلی از خطاها و گناهان، شاخه‌ای از طمع برای پول است."

" خاخام عزیز، شما این را به سالکای من باید می‌گفتید. بعضی وقت‌ها می‌گویم این خودش را برای یک گروشن به کشتن می‌دهد. همانطور که گفتم ما یک رقیب داریم که در کارش موفق است. تا وقتی‌که این شانس و قسمت است خب چه فایده‌ای دارد این همه رشک بردن. وقتی رونق کسب و کار آن‌ها را می‌بیند همینطور خون خونش را می‌خورد. مدام آن‌ها را لعن و نفرین می‌کند. هر شب درب و داغون می‌آید خانه. خاخام اجازه دهید من یک کوپک بدهم به این آقاپسر. با این یک سکه حریص و آزمند نمی‌شود."

"درواقع پسرم لازم ندارد"

اشمیکل از جاش بلند شد و تو جیب‌هاش گشت ولی یک کوپک پیدا نکرد. به جاش، یک دکمه درآورد، یک تکه نخ، یک کلید گنده، شاید کلید مغازه‌ش بود. "سالکای من همه چی را برمی‌دارد. جیب‌هام را تمیز تمیز می‌کند. ببخش پسر حتما دفعه‌ی دیگر."

گفتم: متشکرم. عیبی ندارد. و بدو رفتم طرف آشپزخانه.

شنیدم مادرم داشت می‌گفت: نمی‌توانی به لَله یا خدمتکار اطمینان کنی. آن‌ها غریبه‌اند. هر کار بکنند برای پول می‌کنند. عشق و محبت مادرانه ندارند. هر لحظه ممکن است برای بچه اتفاقی بیفتد. خدای نکرده از جایی پرت شود، سرش بخورد به صندلی، از لب هره بالا برود، به اجاق بسوزد. روزی نیست که توی روزنامه خبرهای وحشتناک نخوانم از بچه‌هایی که به خودشان واگذار شده‌اند."

"ای خانم جان، بزرگترها هم اگر به خودشان واگذار شوند، سر خودشان بلا می‌آورند. وقتی من به مادرم گفتم که قرار است با اشمیکل ازدواج کنم به جای این‌که دعای خیر کند گفت دخترم تو داری با دست خودت پخ پخ سرت را از تن‌ات جدا می‌کنی."

* * *

درست چهار هفته بعد، اجرای طلاق در خانه‌ی ما انجام شد. من آن‌جا بودم وقتی محضردار طلاق نامه را با قلم مخصوص نوشت و دو نفر پای آن را امضا کردند. پدرم بلند بلند رو به اشمیکل خواند: تو اشمیکل مایر آلتر فرزند الیزار، کسی تو را مجبور به طلاق همسرت، سارا سالکا کرده است؟ بگو نه.

"نه."

آیا خواستاری که طلاق به اسم همسرت طبق قانون طلاق جاری شود؟ بگو بله.

"بله."

وقتی اشمیکل سند طلاق را کف دست‌های سالکا گذاشت، مثل فانوس تا شد، بغض‌اش ترکید و با صدای مهیبی گریست. پدرم برگشت به طرف سالکا گفت شما تا نود روز نمی‌توانید ازدواج کنید.

و بعد سالکا گفت: البته، پشت در ایستاده‌اند! کی دیگر می‌آید سراغ من؟ مگر عزراییل بیاد من را با خودش ببرد. و سالکا هم زد زیر گریه. سرش را گرفته بود و دوید طرف در و مادرم به دنبالش. دفتر یادداشت و سند طلاق را روی میز جا گذاشته بود.

من توی گلوم قلنبه شده بود. و برای اولین بار فهمیدم چرا ستون‌های محراب به لرزه درمی‌آد، وقتی مردی اولین همسرش را طلاق می‌دهد.

بعد از طلاق، من دیگر نه اشمیکل را دیدم، نه سالکا را. ولی یکی از همسایه‌ها که آن‌ها را خوب می‌شناخت خبرها را می‌آورد. اشمیکل مغازه را به سالکا واگذار کرده بود. و هفته‌ها گذشته بود بدون این‌که کسی چیزی بخرد. سالکا مجبور شد همه چی را مفت بدهد ومغازه را ببندد.

اشمیکل باز ازدواج کرد. همسر جدیدش یک پیردختر بود. با هم یک مغازه‌ی دیگر باز کردند. و هر چه سالکا ضرر کرد، این تازه عروس و داماد سود کردند و موفق شدند. مغازه‌ی اشمیکل پر از مشتری شده بود سوزن می‌انداختی پایین نمی‌رفت. همسایه‌مان می‌گفت: زن جدیدش، ابدا فکر نمی‌کرد که اشمیکل احمق است. برعکس، در نظر او اشمیکل بسیار بصیر و دانا بود. زن جدید، قیافه نداشت. کوتوله و پت پهن بود. اما خوش رو بود و مثل آفتاب گرم و دلپذیر. و منتظر بود تا حرف از دهان اشمیکل درآید.

مادرم پرسید: بچه‌ها چی؟ می‌رود آن‌ها را ببیند؟

"هفته‌ای سه روز آن‌جاست شاید هم یک روز درمیان."

مادرم با تردید گفت: اما این رفتار درستی نیست.

" اشمیکل دوست دارد آن‌ها را، بیشتر از همسر الان‌اش. جانش را برایشان می‌دهد."

مادرم پرسید: چطور سالکا ازدواج نکرده؟

" دنبال یک مرد باهوش است. ولی چطور یک مرد باهوش می‌رود سراغ یک زن زبان دراز با سه تا بچه. ولی نگران نباش. اشمیکل همه چی برایشان تهیه می‌کند. وقت و بی‌وقت برایش هدیه می‌برد. من هیچوقت دست خالی ندیدمش. مرتب بار می‌کند می‌برد خانه‌شان. یک گاو خوب می‌گذارد خوب بدوشن‌اش."

"سالکا خدمتکار دارد؟ کسی حضور دارد وقتی اشمیکل آن‌جاست؟"

"تا آن‌جا که من خبر دارم سالکا خدمتکار ندارد. مغازه را هم که بست حالا از بچه‌ها مراقبت می‌کند."

مادرم تکرار کرد: این رفتار درست نیست. این روزها دین و ایمان مردم سست شده و شیطان همیشه آماده‌ست برای وسوسه کردن.

همسایه لب‌اش را گاز گرفت: درست، اما خدمتکار این روزها گران است. چی می‌گفتند قدیم‌ها؟ هرکسی تو جهنم، به آتش خودش می‌سوزد.

زن چشمک زد، آه کشید و آشپزخانه را ترک کرد. قاب نوشته‌ی دعای «چشم بد دور» را چند بار بوسید و رفت.

بازدید : 600
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 3:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تارنمای ادبی قلم طلایی1 - امیر نمازی

تارنمای ادبی قلم طلایی1 - امیر نمازی

نخ‌های زیر را بخوانید و ادامه دهید ...

1. چاقویم را بیرون کشیدم. آن قدر تیز بود که نور خوشید را هم می‌بُرید ...
2. خواستم نفس بکشم ولی نفسم بالا نیامد، سینه ام سنگین شده بود ...
3. در کافه بی کلاس‌ها، همه چیز با هورت و خرچ خرچ خورده می‌شد. آن‌ها حتی

4. لیوان را برداشتم و یک نفس نوشیدم. مزه فلز زنگ زده‌ی ده ساله می‌داد ...
5. کارگاه خیاطی اش را جمع کرد و... (به کرونا گره بزنید.)



بازدید : 734
يکشنبه 17 اسفند 1398 زمان : 19:32
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تارنمای ادبی قلم طلایی1 - امیر نمازی

تارنمای ادبی قلم طلایی1 - امیر نمازی

تشریح واژگان مرتبط با این تمرین

وام گزار

گزاردن، فعلی پر استفاده است که به شکل ترکیبی و وابسته می‌آید و به معنای " ادا کردن " است.

" وام گزاردن " یعنی " ادا کردن وام، باز پس دادن وام، پرداخت قسط‌های وام دریافت شده (پایانی - امیر نمازی)"؛ بنابراین، وام گزار کسی است که وام خود را بازپس می‌دهد.

در بسیاری از متون و نامه‌های اداری، این ترکیب را به شکل غلط " وام گذار " یا " وامگذار " می‌نویسند در صورتی که این ترکیب به گونه‌‌‌ای است که باید به شکل جدا نوشته شود. این کلمه در تمرین دیشب قریب به یازده دفعه اشتباه نوشته شده که نشان از سختی و اشتباهی رایج در فرم گزار و گذار دارد. (در این باره پستی مجزا ارسال خواهد شد.) از این به بعد، این کلمه را به صورت مجزا و همراه با " ز " بنویسیم. [امیر نمازی]

واله

به معنای " عاشق، شیفته، سرگشته، شیدا " است. از این کلمه می‌توان در داستان و رمان‌های تاریخی و در موقعیت‌های خاص استفاده هوشمندانه ای کرد.

ناگزیر : ناچار، مجبور

نامگذاری

نام گذاشتن / نهادن روی چیزی یا کسی، اسم دار کردن، اسم گذاری.

این ترکیب به همین شکل نوشته می‌شود و استفاده از " ز " (نامگزاری) یا به شکل جدانویسی (نام گزاری یا نام گذاری) اشتباه و غلطی آشکار است و معنایی هم در بر ندارد؛ چرا که شما روی کسی " نامی‌قرار می‌دهید " یا " نامی‌می‌گذارید " (مرتبط با نامگذاری و فعل گذاشتن) و نام کسی را نمی‌توان " انجام داد " یا " به جای آورد "!

پس همواره در یاد داشته باشید که نامگذاری، سرهم است و با " ز " نوشته می‌شود.

این ترکیب در تمرین شب گذشته قریب به ۹ دفعه اشتباه نوشته شد؛ پس چند بار بخوانید و فرم استانداردش را در ذهن ثبت و ضبط کنید. [امیر نمازی]

نزاکت

این کلمه در زبان و متون عربی نیامده و پارسی زبانان آن را از روی واژه " نازکِ " پارسی ساخته اند. این کلمه در متون چند قرن اخیر به کار رفته و امروزه نیز یکی از واژه‌های مشترک بین گفتار و نوشتار پارسی است و در معانی " ادب، خوش اخلاقی، رفتار خوب و پسندیده " به کار می‌رود.

(بی نزاکت نباشید! / ادب و نزاکت رو رعایت کنید!)

یکی از ترکیب‌های پر استفاده است که شکلی بازدارنده دارد و به فرد مقابل اخطار می‌دهد که حد و حدود خود را حفظ کند و پیشروی نکند. این مورد در در پارسیِ کوچه و بازار و زبان عامیانه رواج دارد. [امیر نمازی]

نمازگزار

نمازگزار یعنی کسی که نماز به جای می‌آورد؛ فرم نوشتاری صحیح با " ز " است.

علوفه

این کلمه دو صورت نوشتاری دارد: عَلوفه (با فتحه روی ع) و عُلوفه (با ضمه روی ع) ؛ در پارسی، دومی‌غالباً تلفظ و استفاده می‌شود و دو معنی پارسی و عربی دارد:

در پارسی، علوفه به معنای خوراک چهارپایان و احشام است و شامل کاه، یونجه، جو، علف بوده که در سرِ زمین کشاورزی، توسط ماشینی درو می‌شود و پس از خُرد کردن و بسته بندی به ماشین حمل منتقل می‌کنند.

این کلمه دو معنای دیگر هم دارد که در پارسی و گفتگوی روزمره استفاده نمی‌شود و مختص زبان عربی است و آن جمع عَلَف (به معنای علف‌ها) و دیگری به صورت مفرد و به معنای " مواجب " و " دستمزد " استفاده می‌شود. [امیر نمازی]

تمساح

خزنده‌‌‌ای شبیه به سوسمار با چهار دست و پای کوتاه و دمی‌دراز.

درازی بدنش به ده متر می‌رسد. دهانش فراخ و در فک‌های بالا و پایین قریب به ۹۰ دندان دارد. در آب شنا می‌کند اما نمی‌تواند زیاد در آن بماند. در خشکی و ساحل و در میان شن‌ها تخم می‌گذارد و با شن پنهان شان می‌کند. تخم‌هایش در سه ماه باز می‌شود.

عیال رجوع به توضیحات مشق شب‌های پیشین

قانقاریا

فرم نوشتاری صحیح تر این کلمه به همین شکل است و به معنای مرگ قسمتی از عضو بدن (عضله یا استخوان) به سبب نرسیدن خون، ضربه، عفونت، فساد یا سرمازدگی که در نتیجه‌ی آن عضو سیاه و چروکیده شده و می‌میرد و باید به سرعت از بدن جدا شود؛ چنانچه این عضو قطع و جدا نشود و در بدن باقی بماند، ممکن است به کل بدن سرایت کند و فرد را از بین ببرد.

در سریال روزگار قریب (در زمان میانسالی دکتر قریب و در موقعیت روستا) ، فردی دچار قانقاریا شده بود و پایش ناگزیر قطع شد تا ازگسترش آن جلوگیری شود. [امیر نمازی]

غداره کش

غداره: جنگ افزاری شبیه به شمشیر پهن و کوتاه (فرهنگ پارسی معین) / قمه‌ی بزرگ، شمشیری که یک دَم از قمه بلند تر است (گویش تهرانی)

گاهی در متون، این کلمه را با قاف و به شکل " قداره " می‌نویسند. این کلمه بدین شکل و به صورت محدود هم مورد استفاده است اما بهتر آن است که با غ بیاید. (شکل صحیح تر: غدّاره)

این کلمه در داستان، فیلم و سریال‌های قدیمی‌تهران بسیار مورد توجه و استفاده بود؛ اگر قصد نوشتن داستانی مرتبط با دهه چهل تا ۵۷ و یا داستانی امروزی و با شخصیت لات داشتید، حتما از آن استفاده کنید.

استفاده در داستانهای تاریخی پیشنهاد نمی‌شود؛ چراکه اِلمانهای منحصربفردی نظیر شمشیر، خنجر، پیکان و... وجود دارد و علناً نوبت به غداره نمی‌رسد. [امیر نمازی]

غربال

غربال، واژه‌‌‌ای عربی و جمع آن " غرابیل" است. عنوان پارسی و تغییر یافته اش " گربال " می‌باشد و به معنای وسیله‌‌‌ای دایره وار و سوراخ سوراخ است که برای جدا کردن اجزای ریز و درشت حبوبات، آرد گندم و... استفاده می‌شود. غربال یا گربال، با تکان دادن محقق می‌شود. / معنایی عامیانه و کوچه بازاری هم دارد و در جایی استفاده می‌شود که فردی را از مجموعه (مجموعه می‌تواند هر چیزی باشد) کنار می‌گذارند و جدا می‌کنند. (فرهنگ پارسی عمید و فرهنگ‌های دیگر)

غریق نجات معنایش مشخص است.

زرتی افتاد و غش کرد

غش (غش کردن)، امروزه به دو معنی به کار می‌رود:

۱. داخل کردن ماده‌‌‌ای اضافی در چیزی قیمتی و مردم پسند از راه تقلب و به جهت کسب سود بیشتر؛ برای مثال: آب در شیر ریختن، مس در طلا، آب در الکل ریختن (کار پر رونق امروزه!) و... . تمام این رفتارها برای کسب سود بیشتر و نامشروع به کار می‌رود.

" غش " به دو صورت به کار می‌رود: " غل و غش " و به صورت تنهایی./ "غ " فتحه دارد و " ش " مشدد است.

مثال بسیار پر رونق و استفاده اش " غش در معامله " است.

۲. بیهوش شدن، از حال رفتن، بی خود شدن، کسی که مبتلا به صرع است. (فرهنگ پارسی عمید) [امیر نمازی]

مثل غلتک از روی من رد شد

غلتک، به همین شکل نوشته می‌شود و نگارش آن با " ط " اشتباه است. در تمرین شب گذشته، قریب به ۷ نفر املای این کلمه را اشتباه نوشته بودند؛ این مورد نشان از پر اهمیتی این کلمه دارد...

این کلمه، از غلت زدن و غلتیدن می‌آید. پس با این ریشه‌ی واضح و روشن، هیچ زمان نباید با ط به کار برده شود؛ تعریف این واژه در فرهنگ پارسی عمید این چنین آمده است:

" استوانه‌‌‌ای سنگین وزن از جنس سنگ یا فولاد که برای هموار کردن و تسطیح (مسطح کردن) خاک، آسفالت، تازه جاده، خیابان کاهگل به کار می‌رود. " [امیر نمازی]

فضول

کسی که در کار دیگری دخالت می‌کند / در گویش و زبان تهرانی، از آن در موقعیت‌های بسیاری استفاده می‌شود.

این کلمه، در فرهنگ و اصطلاحات حقوقی نیز سایه افکنده و معاملات فضولی و فضول را پدید آورده است. به شکل ساده و مختصر، شخصی که مال غیر (شخص دیگری) را بردارد و بدون هرگونه اجازه و اطلاع به فروش یا استفاده برساند، فضول شناخته شده و آن معامله فضولی شناخته می‌شود. [امیر نمازی]

افلیج

فلج، سستی در نیمه‌‌‌ای بدن که مانع از انجام کاری می‌شود.

قحطی زده

در متون قدیم، کلمه " قَحط " بسیار کاربرد داشت و در اثر چرخش و گذشت زمان، به " قَحطی " تبدیل شد.

در فرهنگ کوچه و بازار (بویژه گویش تهرانی)، این کلمه به صورت " قَحَط " هم یاد می‌شود. (مثال: مگر آدم قَحَط آمده؟)

این کلمه معانی مختلفی دارد که به یک کلید واژه ختم می‌شود؛ نایابی ارزاق و خواربار!

معانی دیگر و کامل تر عبارت است از: خشکسالی، نایابی، یافت نشدن، نایاب و کم یاب شدن ارزاق. (فرهنگ عمید، معین و دهخدا).

از این کلمه می‌توان در دیالوگ و بخش روایی داستان استفاده بسیار خوبی کرد. به مثال‌های زیر دقت کنید:

- مگر آدم قحطیِ؟!

- روزگار قحطی و فقر فرا رسید.

- در رابطه یشان قحطی مهر و عشق پدید آمده بود. و... [امیر نمازی]

قصور

راز بسیار شگفت انگیزی در این کلمه وجود دارد. آیا می‌دانستید این کلمه، سه معنای متفاوت و غیرموازی دارد؟

قُصور (به ضمه قاف) کلمه‌‌‌ای مفرد و بر وزن " عبور " است و به معنای " کوتاهی از انجام شدن یا نشدن کاری، مسامحه، سهل انگاری که غالبا ناآگاهانه و غیرعمد، کوتاهی کردن - از کاری باز ایستادن (فرهنگ پارسی معین)، واگذاشتن کاری از روی عجز و درماندگی (فرهنگ پارسی عمید)، بازایستادن و فروماندن و عاجز گردیدن (از کاری) (لغت نامه دهخدا) به کار می‌رود.

برای این کلمه، افعال " کردن، ورزیدن " به کار می‌رود و فرم کلمه به گونه‌‌‌ای است که به تنهایی و در جملاتی خاص نیز استفاده می‌شود.

[برطبق لغت نامه دهخدا و جلد ۴ فرهنگ جغرافیایی ایران؛ قصور، نام دهی از دهستان نازلو از حومه‌ی شهرستان ارومیه است که موقعیت آن جلگه‌‌‌ای و هوای آن معتدل می‌باشد و سکنه‌‌‌ای قریب به ۱۹۱ تن دارد. محصولات کشاورزی آن نیز غلات، کشمش، توتون، چغندر، حبوبات و شغل اهالی آن زراعت و جوراب بافی است.]

قصور در زبان عربی، به معنای قصرها (جمع کلمه قصر) می‌باشد و به طور خاص به قصرهای بهشتی دلالت دارد. [امیر نمازی]

قسطنطنیه رجوع به توضیحات مشق شب‌های پیشین

قوسِ قُزَح

قوس به معنای " کمان " و قُزَح (ضمه روی ق - فتحه روی ز)، به معنای " فرشته موکل بر ابرها " است و مقصود از قوسِ قُزَح همان رنگین کمان پارسی است. [ مرحوم نجفی ]

صورت‌های اشتباه این ترکیب که در بین پارسی زبانان استفاده می‌شود و در تمرین شب گذشته نیز مواردی از آن دیده شد، عبارت است از:

قوزس قوزح، قوس قوزع، قوس و قزح، قوس غوضح، قوس قزه، قوس قوزح، قوس غزه.

در این ترکیب هیچ وقت واو عطف نمی‌آید و یکی از اشتباهات نگارشی همین مورد است!

توصیه می‌شود همیشه از ضمه ( ُ ) و کسره ( َ ) روی دو حرف اول و دوم استفاده شود تا اشتباه در خوانش نیز بدین شکل خنثی شود. [امیر نمازی]



بازدید : 734
يکشنبه 17 اسفند 1398 زمان : 19:32
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تارنمای ادبی قلم طلایی1 - امیر نمازی

تارنمای ادبی قلم طلایی1 - امیر نمازی

تشریح واژگان مرتبط با این تمرین

وام گزار

گزاردن، فعلی پر استفاده است که به شکل ترکیبی و وابسته می‌آید و به معنای " ادا کردن " است.

" وام گزاردن " یعنی " ادا کردن وام، باز پس دادن وام، پرداخت قسط‌های وام دریافت شده (پایانی - امیر نمازی)"؛ بنابراین، وام گزار کسی است که وام خود را بازپس می‌دهد.

در بسیاری از متون و نامه‌های اداری، این ترکیب را به شکل غلط " وام گذار " یا " وامگذار " می‌نویسند در صورتی که این ترکیب به گونه‌‌‌ای است که باید به شکل جدا نوشته شود. این کلمه در تمرین دیشب قریب به یازده دفعه اشتباه نوشته شده که نشان از سختی و اشتباهی رایج در فرم گزار و گذار دارد. (در این باره پستی مجزا ارسال خواهد شد.) از این به بعد، این کلمه را به صورت مجزا و همراه با " ز " بنویسیم. [امیر نمازی]

واله

به معنای " عاشق، شیفته، سرگشته، شیدا " است. از این کلمه می‌توان در داستان و رمان‌های تاریخی و در موقعیت‌های خاص استفاده هوشمندانه ای کرد.

ناگزیر : ناچار، مجبور

نامگذاری

نام گذاشتن / نهادن روی چیزی یا کسی، اسم دار کردن، اسم گذاری.

این ترکیب به همین شکل نوشته می‌شود و استفاده از " ز " (نامگزاری) یا به شکل جدانویسی (نام گزاری یا نام گذاری) اشتباه و غلطی آشکار است و معنایی هم در بر ندارد؛ چرا که شما روی کسی " نامی‌قرار می‌دهید " یا " نامی‌می‌گذارید " (مرتبط با نامگذاری و فعل گذاشتن) و نام کسی را نمی‌توان " انجام داد " یا " به جای آورد "!

پس همواره در یاد داشته باشید که نامگذاری، سرهم است و با " ز " نوشته می‌شود.

این ترکیب در تمرین شب گذشته قریب به ۹ دفعه اشتباه نوشته شد؛ پس چند بار بخوانید و فرم استانداردش را در ذهن ثبت و ضبط کنید. [امیر نمازی]

نزاکت

این کلمه در زبان و متون عربی نیامده و پارسی زبانان آن را از روی واژه " نازکِ " پارسی ساخته اند. این کلمه در متون چند قرن اخیر به کار رفته و امروزه نیز یکی از واژه‌های مشترک بین گفتار و نوشتار پارسی است و در معانی " ادب، خوش اخلاقی، رفتار خوب و پسندیده " به کار می‌رود.

(بی نزاکت نباشید! / ادب و نزاکت رو رعایت کنید!)

یکی از ترکیب‌های پر استفاده است که شکلی بازدارنده دارد و به فرد مقابل اخطار می‌دهد که حد و حدود خود را حفظ کند و پیشروی نکند. این مورد در در پارسیِ کوچه و بازار و زبان عامیانه رواج دارد. [امیر نمازی]

نمازگزار

نمازگزار یعنی کسی که نماز به جای می‌آورد؛ فرم نوشتاری صحیح با " ز " است.

علوفه

این کلمه دو صورت نوشتاری دارد: عَلوفه (با فتحه روی ع) و عُلوفه (با ضمه روی ع) ؛ در پارسی، دومی‌غالباً تلفظ و استفاده می‌شود و دو معنی پارسی و عربی دارد:

در پارسی، علوفه به معنای خوراک چهارپایان و احشام است و شامل کاه، یونجه، جو، علف بوده که در سرِ زمین کشاورزی، توسط ماشینی درو می‌شود و پس از خُرد کردن و بسته بندی به ماشین حمل منتقل می‌کنند.

این کلمه دو معنای دیگر هم دارد که در پارسی و گفتگوی روزمره استفاده نمی‌شود و مختص زبان عربی است و آن جمع عَلَف (به معنای علف‌ها) و دیگری به صورت مفرد و به معنای " مواجب " و " دستمزد " استفاده می‌شود. [امیر نمازی]

تمساح

خزنده‌‌‌ای شبیه به سوسمار با چهار دست و پای کوتاه و دمی‌دراز.

درازی بدنش به ده متر می‌رسد. دهانش فراخ و در فک‌های بالا و پایین قریب به ۹۰ دندان دارد. در آب شنا می‌کند اما نمی‌تواند زیاد در آن بماند. در خشکی و ساحل و در میان شن‌ها تخم می‌گذارد و با شن پنهان شان می‌کند. تخم‌هایش در سه ماه باز می‌شود.

عیال رجوع به توضیحات مشق شب‌های پیشین

قانقاریا

فرم نوشتاری صحیح تر این کلمه به همین شکل است و به معنای مرگ قسمتی از عضو بدن (عضله یا استخوان) به سبب نرسیدن خون، ضربه، عفونت، فساد یا سرمازدگی که در نتیجه‌ی آن عضو سیاه و چروکیده شده و می‌میرد و باید به سرعت از بدن جدا شود؛ چنانچه این عضو قطع و جدا نشود و در بدن باقی بماند، ممکن است به کل بدن سرایت کند و فرد را از بین ببرد.

در سریال روزگار قریب (در زمان میانسالی دکتر قریب و در موقعیت روستا) ، فردی دچار قانقاریا شده بود و پایش ناگزیر قطع شد تا ازگسترش آن جلوگیری شود. [امیر نمازی]

غداره کش

غداره: جنگ افزاری شبیه به شمشیر پهن و کوتاه (فرهنگ پارسی معین) / قمه‌ی بزرگ، شمشیری که یک دَم از قمه بلند تر است (گویش تهرانی)

گاهی در متون، این کلمه را با قاف و به شکل " قداره " می‌نویسند. این کلمه بدین شکل و به صورت محدود هم مورد استفاده است اما بهتر آن است که با غ بیاید. (شکل صحیح تر: غدّاره)

این کلمه در داستان، فیلم و سریال‌های قدیمی‌تهران بسیار مورد توجه و استفاده بود؛ اگر قصد نوشتن داستانی مرتبط با دهه چهل تا ۵۷ و یا داستانی امروزی و با شخصیت لات داشتید، حتما از آن استفاده کنید.

استفاده در داستانهای تاریخی پیشنهاد نمی‌شود؛ چراکه اِلمانهای منحصربفردی نظیر شمشیر، خنجر، پیکان و... وجود دارد و علناً نوبت به غداره نمی‌رسد. [امیر نمازی]

غربال

غربال، واژه‌‌‌ای عربی و جمع آن " غرابیل" است. عنوان پارسی و تغییر یافته اش " گربال " می‌باشد و به معنای وسیله‌‌‌ای دایره وار و سوراخ سوراخ است که برای جدا کردن اجزای ریز و درشت حبوبات، آرد گندم و... استفاده می‌شود. غربال یا گربال، با تکان دادن محقق می‌شود. / معنایی عامیانه و کوچه بازاری هم دارد و در جایی استفاده می‌شود که فردی را از مجموعه (مجموعه می‌تواند هر چیزی باشد) کنار می‌گذارند و جدا می‌کنند. (فرهنگ پارسی عمید و فرهنگ‌های دیگر)

غریق نجات معنایش مشخص است.

زرتی افتاد و غش کرد

غش (غش کردن)، امروزه به دو معنی به کار می‌رود:

۱. داخل کردن ماده‌‌‌ای اضافی در چیزی قیمتی و مردم پسند از راه تقلب و به جهت کسب سود بیشتر؛ برای مثال: آب در شیر ریختن، مس در طلا، آب در الکل ریختن (کار پر رونق امروزه!) و... . تمام این رفتارها برای کسب سود بیشتر و نامشروع به کار می‌رود.

" غش " به دو صورت به کار می‌رود: " غل و غش " و به صورت تنهایی./ "غ " فتحه دارد و " ش " مشدد است.

مثال بسیار پر رونق و استفاده اش " غش در معامله " است.

۲. بیهوش شدن، از حال رفتن، بی خود شدن، کسی که مبتلا به صرع است. (فرهنگ پارسی عمید) [امیر نمازی]

مثل غلتک از روی من رد شد

غلتک، به همین شکل نوشته می‌شود و نگارش آن با " ط " اشتباه است. در تمرین شب گذشته، قریب به ۷ نفر املای این کلمه را اشتباه نوشته بودند؛ این مورد نشان از پر اهمیتی این کلمه دارد...

این کلمه، از غلت زدن و غلتیدن می‌آید. پس با این ریشه‌ی واضح و روشن، هیچ زمان نباید با ط به کار برده شود؛ تعریف این واژه در فرهنگ پارسی عمید این چنین آمده است:

" استوانه‌‌‌ای سنگین وزن از جنس سنگ یا فولاد که برای هموار کردن و تسطیح (مسطح کردن) خاک، آسفالت، تازه جاده، خیابان کاهگل به کار می‌رود. " [امیر نمازی]

فضول

کسی که در کار دیگری دخالت می‌کند / در گویش و زبان تهرانی، از آن در موقعیت‌های بسیاری استفاده می‌شود.

این کلمه، در فرهنگ و اصطلاحات حقوقی نیز سایه افکنده و معاملات فضولی و فضول را پدید آورده است. به شکل ساده و مختصر، شخصی که مال غیر (شخص دیگری) را بردارد و بدون هرگونه اجازه و اطلاع به فروش یا استفاده برساند، فضول شناخته شده و آن معامله فضولی شناخته می‌شود. [امیر نمازی]

افلیج

فلج، سستی در نیمه‌‌‌ای بدن که مانع از انجام کاری می‌شود.

قحطی زده

در متون قدیم، کلمه " قَحط " بسیار کاربرد داشت و در اثر چرخش و گذشت زمان، به " قَحطی " تبدیل شد.

در فرهنگ کوچه و بازار (بویژه گویش تهرانی)، این کلمه به صورت " قَحَط " هم یاد می‌شود. (مثال: مگر آدم قَحَط آمده؟)

این کلمه معانی مختلفی دارد که به یک کلید واژه ختم می‌شود؛ نایابی ارزاق و خواربار!

معانی دیگر و کامل تر عبارت است از: خشکسالی، نایابی، یافت نشدن، نایاب و کم یاب شدن ارزاق. (فرهنگ عمید، معین و دهخدا).

از این کلمه می‌توان در دیالوگ و بخش روایی داستان استفاده بسیار خوبی کرد. به مثال‌های زیر دقت کنید:

- مگر آدم قحطیِ؟!

- روزگار قحطی و فقر فرا رسید.

- در رابطه یشان قحطی مهر و عشق پدید آمده بود. و... [امیر نمازی]

قصور

راز بسیار شگفت انگیزی در این کلمه وجود دارد. آیا می‌دانستید این کلمه، سه معنای متفاوت و غیرموازی دارد؟

قُصور (به ضمه قاف) کلمه‌‌‌ای مفرد و بر وزن " عبور " است و به معنای " کوتاهی از انجام شدن یا نشدن کاری، مسامحه، سهل انگاری که غالبا ناآگاهانه و غیرعمد، کوتاهی کردن - از کاری باز ایستادن (فرهنگ پارسی معین)، واگذاشتن کاری از روی عجز و درماندگی (فرهنگ پارسی عمید)، بازایستادن و فروماندن و عاجز گردیدن (از کاری) (لغت نامه دهخدا) به کار می‌رود.

برای این کلمه، افعال " کردن، ورزیدن " به کار می‌رود و فرم کلمه به گونه‌‌‌ای است که به تنهایی و در جملاتی خاص نیز استفاده می‌شود.

[برطبق لغت نامه دهخدا و جلد ۴ فرهنگ جغرافیایی ایران؛ قصور، نام دهی از دهستان نازلو از حومه‌ی شهرستان ارومیه است که موقعیت آن جلگه‌‌‌ای و هوای آن معتدل می‌باشد و سکنه‌‌‌ای قریب به ۱۹۱ تن دارد. محصولات کشاورزی آن نیز غلات، کشمش، توتون، چغندر، حبوبات و شغل اهالی آن زراعت و جوراب بافی است.]

قصور در زبان عربی، به معنای قصرها (جمع کلمه قصر) می‌باشد و به طور خاص به قصرهای بهشتی دلالت دارد. [امیر نمازی]

قسطنطنیه رجوع به توضیحات مشق شب‌های پیشین

قوسِ قُزَح

قوس به معنای " کمان " و قُزَح (ضمه روی ق - فتحه روی ز)، به معنای " فرشته موکل بر ابرها " است و مقصود از قوسِ قُزَح همان رنگین کمان پارسی است. [ مرحوم نجفی ]

صورت‌های اشتباه این ترکیب که در بین پارسی زبانان استفاده می‌شود و در تمرین شب گذشته نیز مواردی از آن دیده شد، عبارت است از:

قوزس قوزح، قوس قوزع، قوس و قزح، قوس غوضح، قوس قزه، قوس قوزح، قوس غزه.

در این ترکیب هیچ وقت واو عطف نمی‌آید و یکی از اشتباهات نگارشی همین مورد است!

توصیه می‌شود همیشه از ضمه ( ُ ) و کسره ( َ ) روی دو حرف اول و دوم استفاده شود تا اشتباه در خوانش نیز بدین شکل خنثی شود. [امیر نمازی]



بازدید : 723
شنبه 16 اسفند 1398 زمان : 20:47
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تارنمای ادبی قلم طلایی1 - امیر نمازی

تارنمای ادبی قلم طلایی1 - امیر نمازی

با چاپ و انتشار زودهنگام کتاب، نویسنده می‌شویم؟

نویسنده شدن، رویای هزار و یک نفری است که قلم به دست می‌نویسند و آرزو دارند نامشان روی جلد کتابی بدرخشد و آن را به این و آن نشان بدهند و بگویند:

  • این کتاب را من نوشتم... ببینید...

داشتن کتاب و خروجی، بسیار ارزشمند است اما نهایت کار نویسنده نیست و تازه ابتدای راه اثباتش خواهد بود و بسیاری افراد، پس از این مرحله می‌درخشند و خود را بیش از پیش اثبات می‌کنند و برخی دیگر، در همین نقطه می‌مانند و دیگر رشد و تعالی نمی‌یابند!

کارگردان، نهایت کارش ساخت فیلمی‌جذاب و درخور توجه است و با آن معرفی می‌شود؛ مجسمه ساز، نهایت کارش ساخت مجسمه‌‌‌ای زیبا و خوش تراش است که به دیگران نشان دهد و برایشان خاطره‌‌‌ای ماندگار ایجاد کند؛ تدوینگر فیلم، می‌کوشد تا بهترین هنر و سلیقه اش را خرج کند و بُرش‌های برهم ریختۀ فیلم را به درستی کنار هم بیاورد و مکثی ایجاد نشود و....؛ و در مقابل، نویسنده، فردی است که تمامی‌این خصوصیات و اتفاقات را در وجود خودش دارد و هم باید خاطره‌‌‌ای خوش نقش برای همگان ایجاد کند و هم کارش را به بهترین شکل به خواننده تحویل دهد؛ علاوه بر این باید بین این کتاب و آن کتابش، هزاران زندگی را از نظر گذرانده باشد و در کوله بار نویسندگی اش تجربیات گوناگونی بریزد و نگاه دارد، افراد بسیاری را دیده و تحلیل کرده باشد و در یک جمله کوتاه و مختصر:

بین دو کتابش، چند دور دنیا و آدم‌هایش را محک زده باشد و تجربیاتش را ثبت و ضبط کرده باشد و هیچ گاه دو کتابش را با یک حال و قلم (قلم به معنایی غیر از قلم نوشتاری) ننویسد...!

در دنیای نویسندگان ماضی، کتاب با وسواس بسیاری نوشته می‌شد و به ندرت به مرحله چاپ می‌رسید! این کار علل بسیاری داشت، این رفتار را در نویسندگان معاصر نیز می‌بینیم و می‌توان از آن الگوی بی نقصی گرفت...

یکی از علل نگه داشتن کتاب‌ها در پستوی خانه، می‌توانست ارزش و جایگاهی باشد که نویسندگی و مقام نویسنده در نزد آن‌ها داشت و همین روحیه و اخلاق، باعث می‌شد با هرکتاب و نوشته‌‌‌ای وقت خوانندگان عام و خاص را نگیرند و یا نویسندگی آنقدر وسیع و دست نیافتنی بود که فرد سالها می‌کوشید و می‌نوشت و پس از مرگ یا در نیمه‌های عمر، زمانی که چندین کتاب نوشته و چاپ نکرده داشت و کمترکسی او را می‌شناخت، به شهرت و معروفیت می‌رسید و تازه آن زمان از برکات آن همه تلاش و ایستادگی نفع می‌برد! این اتفاق چندین دور چرخید و چرخید تا به دنیای کنونی رسید، جایی که کمتر کسی است که در فکر و اندیشه چاپ کتاب فیزیکی و مجازی نباشد و یا از پیش، چندین کتاب را روانه بازار نشر نکرده باشد!

نگاهی ژرف و ریزبین به بازار کتاب بیندازید، چه می‌بینید؟ هزار و یک کتاب در موضوعات عاشقانه یا مرتبط با عشق شکست خورده و مسائل زرد و کلیشه‌‌‌ای وجود دارند که بیش از آنکه کتاب باشند و ارزشمند، بار اند بر روی دوش ادبیات!

اکثر کتب زرد، تمامی‌موازین و قواعد رمان و داستان نویسی پارسی و کلاسیک را دور زنده اند و در یک کلام کوتاه، اگر تمامی‌کلمات و جملاتشان را از بطن کتاب بیرون بکشید و درون ظرفی عظیم الجثه بریزید، هیچ کس حتی به تفاوتشان هم پی نمی‌برد و همگی دم از یک معنای واحد می‌زنند: " زنی که عاشق بوده و به اشکال مختلف به او خیانتی دردناک و غیر انسانی شده است! ".

افراد بسیاری هم وجود دارند که تنها برای فخرفروشی و کسب رتبه نزد اقوام و آشنایان دست به چاپ کتبی زده اند و می‌زنند که گاه عاریه‌‌‌ای است، گاه فرد دیگری نوشته است و یا از این بدتر، فردی از اکثر کتب جملاتی را دستچین کرده در قالب اثری واحد، تحویل ناشر داده که تنها چاپ شود و فرد، نویسنده شناخته شود! این همه عطش نویسنده دانسته شدن برای چیست؟ چخوف این راه را رفته است یا ارنست همینگوی؟ صادق هدایت این کار را کرده یا استاد اسماعیل فصیح؟ این چنین چاپ کتابی، حقیقاً چه تأثیری روی نویسندگی، بنیان ادبیات وکتابخوانی عموم وحتی زندگی فردی آن فرد (نویسنده!) خواهد داشت؟ گاه این اثرات منفی، آنقدر بزرگ و دور از ذهن است که نمی‌توانیم روی کاغذی درج شان کنیم و به وفور در گروه‌های مجازی زرد دیده می‌شوند!

یکی از اثراتش، غروری است که به صاحب کتاب می‌بخشد و در همه جا خودش را نویسنده و صاحب کتاب معرفی می‌کند و این چنین، حُسن و ارزش نویسنده بودن و کتاب داشتن به طور کامل مخدوش می‌شود و از بین می‌رود؛ مثالی عینی می‌زنم تا این تاثیرات مخرب به وضوح لمس شود...

چندی پیش دختری 16 یا 17 ساله‌‌‌ای دیدم که ادعا می‌کرد نویسنده است و تابحال 2 رمان چاپی قطعی و یک رمان زیرچاپ دارد! برایش جشن امضاء گرفته شده و بسیار افراد برایش ایستاده دست زده اند! اندکی کنجکاو شدم و پرسش‌هایی کردم و درمیان پاسخ‌ها مشخص شد که دخترک جوان تاکنون در هیچ کلاس آموزش نویسندگی حضور نیافته و سابقه نوشتاری اندکی هم ندارد و هم اکنون نیز با توسل به همان کتب منتشره! به تدریس مجازی نویسندگی مشغول است...!! یکی از تأثیرات مخرب و کُشنده‌ی چاپ بی هدف و ارزش کتاب همین است که فردی را تا آنجا پیش می‌برد که در 16 سالگی، در اوج دوره یادگیری و آموزش و به طلب میراث خواهی، صاحب کارگاه و تشکیلات آموزشی شود و آموزش داستان و رمان نویسی هم بدهد! این حادثه این سوال را در ذهن پدیدار می‌کند که به راستی خروجی‌های این فرد که پشتوانه و کوله بار خوبی هم ندارد، چه خواهد بود؟! نویسنده چه راهی را رفته که هنرآموزانش را با فانوس تجربه و اندیشه و تمرین، راهی کند؟ خوب است اندکی بیندیشیم...!

در مثال عینی دیگر، معدود ناشرانی داریم که در ابتدای راه اند و برای اینکه نامی‌دست و پا کنند، به هزار و یک ترفند متوسل می‌شوند تا بتوانند از نویسنده‌های تازه کاری که آرزوی چاپ کتاب و فروش اثرشان را دارند، به نام چاپ و ارائه کتاب استفاده سیاهی ببرند و بیشتر از آنکه نویسندۀ تازه کار را به آرزویش برسانند، خودشان سودی تمام قد و تام می‌برند! از این دست نمونه بسیار زیاد اند و در بیشتر جشنواره‌های پیش پا افتاده و زرد و یا آگهی‌های دیواری نزدیک میدان انقلاب به وفور دیده می‌شود که اغلب بدون کسب مجوزهای قانونی عمل کرده و ازطریق چاپِ ساده و غیر حرفه‌‌‌ای کتاب (روشِ ریسو) و بدون شناسنامه کتب را چاپ و آماده می‌کنند! و...

جهت را به سمت انبوه کتب چاپی موجود در بازار نشر می‌چرخانم و با اندکی دقت و توجه متوجه می‌شویم، کتب بسیاری داریم که اگر بن مایه اش را بیرون بکشیم تمامشان دم از موضوعی واحد می‌زنند و آن جز عشق شکست خورده و خیانت‌های جورواجور نیست...! حتما از این دست کتب دیده و خوانده اید!

همواره سعی کنید چندین سال خاکِ نویسندگی را مزمزه کنید و با چم و خم کار آشنا شوید تا نوشته‌هایتان خودشان به سخن درآیند و طلب خوانده شدن کنند! همیشه فرصت برای چاپِ پیش از بلوغ وجود دارد اما نمی‌شود از تأثیرات منفی و مخرب آن جلوگیری کرد!

نویسنده‌‌‌ای که در ماه یا سالهای اول نویسندگی اش قرار دارد و به جای آنکه تجربه و اندوخته‌های بسیاری کسب کند و از زمین و زمان بنویسد، برای آنکه از این قافله و رقابت اشتباه و سیاه عقب نیفتد و خودش را جا مانده نبیند، به فکر چاپ کتاب و داشتن اثر می‌افتد! این اتفاق و اشتباه، بیش از آنکه یاری و دلگرمش کند، ممکن است تفکرِ پوچ در اوج خداحافظی کردن، حس به هدف و غایت امر رسیدن، غرورِ کتاب داشتن و... را در وجود او نهادینه کند و او را در نهایت به جایی برساند که با دستان خودش، استعداد خدادادی و الهی اش (اگر چنین چیزی وجود داشته باشد) را سر ببرد و در همان پلۀ اول و پیش از ورود به این دنیای ارزشمند و ماندگار کنار برود!

این توصیه را همواره در یاد داشته باشید:

بیش از آنکه به دنبال چاپ کتاب‌های زرد و زود هنگام باشید که بیشتر به نفع ناشران است، خاک نویسندگی بخورید و استعدادتان را قوام بخشید و اندک اندک رشد کنید و همواره این نکته پایانی را در یاد داشته باشید که:

چاپ زود هنگام و بی هدفِ کتاب، هیچ گاه افتخار نبوده و نیست و تأثیری هم در دنیای نویسندۀ تازه کار و غیرحرفه‌‌‌ای نمی‌گذارد و بیش از آنکه فواید و مزیت داشته باشد، استعداد سوز است و نویسنده را تا آنجا پیش می‌برد که تمام عشق و علاقه اش سلب می‌شود و دستانش را خالی از هرچیز می‌بیند؛ چرا که غرض از چاپ کتاب، کسب توجه و خوانده شدن اثر است و اگر این هدف حتی به شکل محدود و صادق به دست نیاید، نویسندۀ تازه کار دچار سرخوردگی و سردرگمی‌عظیمی‌می‌شود و دستی دستی خودش را نابود می‌کند و جسد قلم و نوشتنش را در تابوت کرده و به خاک فراموشی می‌سپارد!

آنقدر تلاش و سخت کوشی داشته باشید که نوشته‌ها و کلماتتان به چنان قدرت و ایجازی برسند که خودشان به حرف بیایند و درخواست چاپ و خوانده شدن داشته باشند، تنها در این زمان است که نویسنده بی آنکه خودش را معرفی کند، کتب و جملات از پیش نوشته، نویسنده یشان را به خوبی و با افتخار معرفی کند و آنگاه است که هزاران در به روی نویسنده باز می‌شود و طعم حقیقی خوشبختی و نویسندگی را می‌چشد...

به جایگاهی برسید که جملات و کلماتتان، دَر بزنند و از شما طلب خوانده شدن داشته باشند؛ نویسنده‌‌‌ای که در اولِ راه تجربه، در اندیشه چاپ و عرضه باشد، همیشه در همان نقطه خواهد ماند چرا که همیشه چند دست بی هدف و تملق گو وجود خواهند داشت تا ایستاده یا نشسته و با ترحم یا علاقه برای او دست بزنند و درست در همین زمان است که نقطه بازماندگی او آغاز می‌شود و پایانی هم نخواهد داشت... .



تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 18
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 10
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 35
  • بازدید کننده امروز : 31
  • باردید دیروز : 61
  • بازدید کننده دیروز : 62
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 213
  • بازدید ماه : 530
  • بازدید سال : 1225
  • بازدید کلی : 69755
  • کدهای اختصاصی